محل تبلیغات شما



 

باد وحشی می وزد
شاخه ها بی تاب می چرخند
برگهای بی جان، از زمین به هوا می پرند
انگشتانم درون موهایت می نوازد
تو می خوانی
'سینه خواهم شرحه شرحه از فراق'
انگشتانم به چشمهایت می رسد
و سینه ای که شرحه شرحه است، از فراقت
باز می خوانی
'تا بگویم شرح درد اشتیاق'
لبهایت مولوی را خوب می خواند
و من خوب مشق می کنم این درد را، تا به شوق وصال.
در سینه ات جایی خالی مانده 
و دستانت سرد می نوازد
تا به کی از غم دوری تو گویم، نشنوی؟
تا کجا این دل بپوسد، تو ندیده بگذری؟
مه_ناز

 

 


اینجا
لبخندها زود می میرند
باد وحشی 
توان از برگهای سست می برد 
مادر بی برگ، در خاک می ماند
به انتظار بهار
پوست می ترکاند و روی سرخ می کند.


کسی در من، فریاد می زند
اما
این شبها نمی گذرد!
خورشید سرک می کشد و باز  شب پیروز است.

درد می دود تا مغز استخوان
صاحبخانه می شود 
باز در من فریاد می زند 
باید ماند.

دستهایم را
به باد ویرانگر سپردم
تا با خود ببردم
از این شبهای تاریک به شبهای تاریک تر
جایی که لبخند ها زود نمیرند
و دردها صاحبخانه نباشند.
فریادی می خواندم
چشمهایی مرا می بیند 
دستهایی نوازشم می کند 
و صدایی در گوشم.
چه خوب که در میان این طوفان تنها نماندم
چه خوب که او با من است،
تا جانم را با خود ببرد.
 
باد دستهایم را رها کرده
حریف باران نمی شود 
ابر، قطره قطره آب می شود
تا بشوید این سیاهی را 
خورشید هم پنهان می شود
آن همه بزرگی
دیگر بکارم نمی آید.

 

#مه.ناز


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

بلاگ سفارت ایران برزیل